سفارش تبلیغ
صبا ویژن

This is hole life


+ تاریخ جمعه 92/8/17ساعت 1:29 عصر نویسنده ستاره | نظر

امام صادق علیه السلام فرمودند :

 

خداوند وحی فرستاد به حضرت ابراهیم (ع) که به زودی صاحب فرزند می شوی .

حضرت به همسرش ساره مطلب را فرمود. ساره گفت من که پیرزن هستم چگونه بچه دار خواهم شد ؟

وحی آمد که ای ابراهیم به زودی صاحب فرزندی می شوی و اولاد آن فرزند ، چهارصد سال گرفتار خواهند شد.

سپس امام صادق علیه السلام فرمودند : چون گرفتاری (مذکور) بنی اسراییل طولانی شد ، چهل صبح به خداوند متوسل شدند وگریه وزاری کردند تا اینکه خداوند موسی و برادرش هارون را به یاری آنان فرستاد و حدود 170 سال از 400 سال گرفتاری آنها که باقی مانده بود را بخشید.

تا اینکه امام علیه السلام فرمودند : شما هم اگر مانند قوم بنی اسراییل به خداوند متوسل شوید خداوند فرج ما را نزدیک خواهد کرد و الا این زندگی سخت تا پایان مدت مقرر شده آن ادامه خواهد داشت.

جمکران

 

پی نوشت: امشب شب چهارشنبه اس. برای سلامتی امام زمانت یه صلوات بفرست.
میدونی چند وقته من نرفتم جمکران...شما چطور؟!


+ تاریخ سه شنبه 91/10/5ساعت 12:6 عصر نویسنده ستاره | نظر

 

من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم ،
تو به مدرسه میرفتی ،
 به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا...؟؟
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی، همیشه پول در خانهء شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت...

معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود
  : علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو
هم نوشته بودی علم بهتر اســـــــت
حتما" پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود، برگه ی او سفید بود خودکارش روز قبل تمام شده بود.

معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس
 حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت....!!!

من در خانه ای بزرگ می شدم که بهارتوی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت
می خرید...

او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید...

سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت

روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود

من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر اجرای حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند...

من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند

زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...

من موفقــــــم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!

او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !

  من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم

اما من و تو اگر به جای او بودیم
آخر داستان چگونه بود؟

پی نوشتها:
***باتشکر از دوست خوبم،صاحب وبلاگ http://dehagh2012.blogfa.com/
*****نظراتتون واسم خیلی مهمه!


+ تاریخ دوشنبه 91/7/10ساعت 12:19 عصر نویسنده ستاره | نظر

mouse code|mouse code

کد ماوس